Radio programme about v44-49 (28min)
۱ سپس حاضران در مجلس برخاستند و عیسی را به حضور پیلاطوس بُردند. ۲ آنها به عیسی چنین اتهام زدند: «ما این شخص را دیدیم که به گمراه ساختن قوم ما مشغول بود. او با پرداخت مالیات به امپراطور مخالفت می کرد و ادعا می کند که مسیح یعنی پادشاه است.» ۳ پیلاطوس از عیسی پرسید: «آیا تو پادشاه یهودیان هستی؟» عیسی جواب داد: «تو می گویی.» ۴ پیلاطوس سپس به سران کاهنان و حاضران گفت: «من در این مرد هیچ جُرم نمی بینم.» ۵ اما آنها پافشاری کرده می گفتند: «او مردم را در سراسر یهودیه با درسهای خود، به شورش می خواند. او از جلیل آغاز کرد و تا اینجا رسید.»
۶ هنگامی که پیلاطوس این را شنید، پرسید: «آیا این مرد از جلیل است؟» ۷ وقتی دانست که عیسی به قلمرو هیرودیس تعلق دارد، او را نزد هیرودیس که در آن موقع در اورشلیم بود، فرستاد. ۸ وقتی هیرودیس، عیسی را دید بسیار خوشحال شد، زیرا دربارۀ او چیزهایی شنیده بود و مدتی چشم به راه بود تا او را ببیند و امید داشت که شاهد معجزه های عیسی باشد. ۹ هیرودیس از عیسی سوالهای زیاد کرد اما عیسی هیچ جواب نداد. ۱۰ سران کاهنان و علمای شریعت نزدیک شدند و تهمتهای شدیدی به عیسی وارد کردند. ۱۱ پس هیرودیس و عسکرانش به عیسی بی حرمتی کردند و او را ریشخند نمودند و چپن زیبایی به عیسی پوشانیده و او را دوباره نزد پیلاطوس فرستادند. ۱۲ در همان روز هیرودیس و پیلاطوس آشتی کردند، زیرا تا آن زمان دشمنی دیرینه یی بین آن دو وجود داشت.
۱۳ پیلاطوس در این هنگام سران کاهنان، بزرگان قوم و مردم را خواست ۱۴ و به آنها گفت: «شما این مرد را به اتهام دست داشتن در اخلالگری پیش من آوردید. اما چنان که می دانید، خود من در حضور شما از او بازپرسی کردم و در او چیزی نیافتم که تهمتهای شما را تأیید کند. ۱۵ هیرودیس هم دلیلی پیدا نکرد، به همین خاطر او را دوباره نزد ما فرستاده است. معلوم است که او کاری نکرده که جزایش مرگ باشد. ۱۶ بنابر این او را پس از شلاق زدن، آزاد می کنم.» [ ۱۷ زیرا در آن زمان رسم چنین بود که در هر عید فِصَح یک زندانی را برای آنها آزاد کند.]
۱۸ اما همه مردم با صدای بلند گفتند: «مصلوبش کن! برای ما باراباس را آزاد کن!» ۱۹ باراباس به خاطر شورشی که در شهر واقع شده بود، به جُرم آدمکشی زندانی شده بود. ۲۰ چون پیلاطوس می خواست عیسی را آزاد سازد، بار دیگر سخن خود را به گوش حاضران رسانید. ۲۱ اما آنها فریاد زدند: «مصلوبش کن! مصلوبش کن!» ۲۲ برای سومین بار به آنها گفت: «چرا؟ مرتکب چه جنایتی شده است؟ زیرا من هیچ چیزی در او نیافتم که سزای مرگ داشته باشد. بنابر این او را پس از شلاق زدن، آزاد می کنم.» ۲۳ اما آنها با صدای بلند فریاد می زدند که عیسی باید به صلیب میخکوب شود. بالاخره به فریاد شان گوش داده شد ۲۴ و پیلاطوس حکمی را که آنها می خواستند صادر کرد. ۲۵ بر اساس درخواست آنها، پیلاطوس مردی را که به جُرم یاغیگری و آدمکشی به زندان افتاده بود آزاد کرد و عیسی را در اختیار آنها گذاشت.
۲۶ هنگامی که عیسی را برای میخکوب کردن بر صلیب می بُردند، مردی را به نام شمعون که اهل قیروان بود و از دهات به شهر می آمد، گرفتند. صلیب را بر دوش شمعون گذاشتند و او را مجبور کردند که آن را به دنبال عیسی ببرد. ۲۷ جمعیت بزرگی از جمله زنانی که برای عیسی ماتم گرفته بودند و بر سینۀ خود می زدند، پشت عیسی می آمدند. ۲۸ عیسی رو به آنها کرد و گفت: «ای دختران اورشلیم! برای من اشک نریزید، برای خود تان و فرزندان تان گریه کنید. ۲۹ بدانید روزهایی خواهد آمد که خواهند گفت: «خوشا به حال کسانی که نازا بودند و آنهایی که کودک به دنیا نیاوردند و سینه های شان به کودک شیر نمی داد.» ۳۰ آن وقت به کوه ها خواهند گفت: «به روی ما بیافتید.» و به تپه ها خواهند گفت: «ما را بپوشانید.» ۳۱ اگر با چوب تر چنین کنند با چوب خشک چه خواهند کرد؟»
۳۲ دو مرد دیگر را نیز که هر دو جنایتکار بودند، می بُردند تا با عیسی مصلوب کنند. ۳۳ وقتی به جایی به نام کاسۀ سر رسیدند، عیسی را در آنجا به صلیب میخکوب کردند و دو جنایتکار را هم، یکی را در سمت راست و دیگری را در سمت چپ او به صلیب های دیگر میخکوب کردند. ۳۴ عیسی گفت: «ای پدر، اینها را ببخش، زیرا نمی دانند چه می کنند.» عسکران بالای لباسهای عیسی قرعه انداخته، میان خود آن را تقسیم کردند. ۳۵ مردم آنجا می دیدند که رهبران یهود به ریشخند به عیسی می گفتند: «او دیگران را نجات می داد؛ اگر این مرد به راستی مسیح و برگزیدۀ خداست، حالا خودش را نجات دهد.» ۳۶ عسکران هم عیسی را ریشخند نمودند و نزدیک شده شراب تُرشیده را به او پیش کردند. ۳۷ آنها گفتند: «اگر تو پادشاه یهودیان هستی، خود را نجات بده.» ۳۸ در بالای سر عیسی نوشته شده بود: «پادشاه یهودیان.»
۳۹ یکی از آن جنایتکاران که به صلیب میخکوب شده بود، با ریشخند به عیسی گفت: «آیا تو مسیح نیستی؟ خود و ما را نجات بده.» ۴۰ اما دومی با جواب خود، اولی را چنین سرزنش کرد: «از خدا نمی ترسی؟ بالای تو و او یک حکم شده است. ۴۱ ما به سزای اعمال خود می رسیم اما این مرد هیچ گناهی نکرده است!» ۴۲ و گفت: «ای عیسی، وقتی به پادشاهی خود رسیدی مرا به یاد داشته باش!» ۴۳ عیسی جواب داد: «من برایت اطمینان می دهم که امروز با من در بهشت خواهی بود!»
۴۴-۴۵ نزدیک چاشت بود که تاریکی تمام منطقه را فرا گرفت و تا ساعت سه بعد از چاشت آفتاب گرفته شد و پردۀ خانۀ خدا دو پاره شد. ۴۶ عیسی با صدای بلند گفت: «ای پدر، روح خود را به تو می سپارم.» این را گفت و جان داد. ۴۷ وقتی افسری که مسؤول نگهبانی بود این جریان را دید، خدا را ستایش کرد و گفت: «واقعاً این مرد بیگناه بود.» ۴۸ جمعیتی که برای تماشا آمده بودند، وقتی ماجرا را دیدند، از غم به سینه های خود زدند و به خانه های خود برگشتند. ۴۹ آشنایان عیسی و زنانی که از جلیل همراه او آمده بودند، همه در فاصلۀ دور ایستاده بودند و جریان را می دیدند.
۵۰ مردی به نام یوسف از اهل رامه هم در آنجا بود که عضویت شورای یهود را داشت. او مرد نیکنام و درستکار بود و انتظار آمدن پادشاهی خدا را می کشید. ۵۱ اگر چه یوسف عضو شورا بود اما به فیصله ها و کارهای شورا موافق نبود. ۵۲ یوسف نزد پیلاطوس رفت و جسد عیسی را خواست. ۵۳ وقتی که جسد را از صلیب پایین آورد، آن را در کتان نازک پیچاند و در قبر تراشیده از سنگ گذاشت. هنوز هیچ کس در این قبر دفن نشده بود. ۵۴ این روز جمعه بود و آماده گی برای روز سَبَت از آن ساعت شروع می شد.
۵۵ زنانی که از جلیل همراه عیسی آمده بودند، به دنبال یوسف رفتند. آنها قبر و جای دفن عیسی را دیدند. ۵۶ سپس به خانه برگشتند و کافور و عطر آماده کردند و در روز سَبَت مطابق امر شریعت استراحت نمودند.