برنامه رادیویی درباره آیه ۱-۲ (۲۸ دقیقه)
۱وقتی عیسی از تپه پایین آمد، جمعیت زیادی به دنبال او آمدند. ۲در این هنگام یک جذامی نزد او آمد و در برابرش زانو زده، گفت: «ای آقا! اگر بخواهی می توانی مرا پاک ساخته و شِفا دهی.» ۳عیسی دست خود را دراز کرد و او را لمس نموده، گفت: «من این را می خواهم، پاک شو و شِفا پیدا کن!» و در همان لحظه جذام آن مرد پاک شده و شِفا یافت. ۴ آنگاه عیسی به او گفت: «احتیاط کن که چیزی به کسی نگویی بلکه برو خودت را به کاهن نشان بده و به خاطر شِفای خود قربانی ای را که موسی امر نموده است تقدیم کن تا همه شِفای تو را تصدیق نمایند.»
۵وقتی که عیسی به شهر کپَرناحوم وارد می شد، یک افسر رومی پیش او آمد و خواهش کرده، گفت: ۶«ای آقا، خدمتگار من فلج در خانه افتاده است و بسیار درد می کشد.» ۷عیسی به او گفت: «من می آیم و او را شِفا می دهم.» ۸اما آن افسر در جواب گفت: «ای آقا، من لایق آن نیستم که تو به خانۀ من بیایی. فقط از همین جا امر کن، خدمتگار من شِفا خواهد یافت. ۹زیرا من افسر هستم و زیر فرمان افسران بالاتر از خود هستم و عسکران هم زیر فرمان خود دارم. اگر به یکی بگویم «برو» می رود و به دیگری بگویم «بیا» می آید؛ و به غلام خود می گویم «این کار را بکن» او انجام می دهد.» ۱۰عیسی از شنیدن این سخنان تعجب کرد و به مردمی که به دنبال او آمده بودند گفت: «به شما می گویم که داشتن چنین ایمان را من حتی در میان قوم اسرائیل هم ندیده ام. ۱۱ به شما اطمینان می دهم که بسیاری از شرق و غرب آمده با ابراهیم و اسحاق و یعقوب، در پادشاهی آسمانی بر سر یک دسترخوان خواهند نشست، ۱۲ اما فرزندانی که برای این پادشاهی زاده شده بودند به بیرون در تاریکی افگنده خواهند شد، جایی که گریه و دندان به دندان ساییدن است.» ۱۳سپس عیسی به آن افسر گفت: «برو، همان گونه که ایمان داری، به تو داده می شود.» در همان لحظه خدمتگار او شِفا یافت.
۱۴وقتی عیسی به خانه پِطرُس رفت، خشوی پِطرُس را دید که در بستر افتاده و تب دارد. ۱۵همین که عیسی دست او را لمس کرد، تب خشوی پِطرُس قطع شد و از جای خود برخاسته به خدمت عیسی پرداخت. ۱۶زمانی که هوا تاریک شد، بسیاری از کسانی را که گرفتار ارواح شیطانی بودند، نزد عیسی می آوردند و او با کلام خود، ارواح شیطانی را بیرون می کرد و تمام بیماران را شِفا می داد، ۱۷ تا پیشگویی اشعیای نبی تمام شود که گفته بود: «او ضعفهای ما را برداشت و مرضهای ما را دور ساخت.»
۱۸وقتی عیسی جمعیتی را که به دَورش جمع شده بود دید، به شاگردان خود امر کرد که به طرف دیگر بحیره بروند. ۱۹یکی از علمای شریعت پیش آمده گفت: «استاد، هر جا بروی تو را پیروی می کنم.» ۲۰عیسی در جواب گفت: «روباه ها برای خود لانه و پرنده گان برای خود آشیانه دارند اما پسر انسان، جایی برای استراحت کردن ندارد.» ۲۱یکی دیگر از پیروانش به او گفت: «استاد! اگر اجازه بدهی اول بروم و پدرم را دفن کنم.» ۲۲عیسی جواب داد: «به دنبال من بیا و بگذار مُرده گان، مُرده گان خود را دفن کنند.»
۲۳عیسی سوار کشتی شد و شاگردانش هم با او رفتند. ۲۴ناگهان طوفان شدید از بحیره برخاست که نزدیک بود کشتی غرق شود اما عیسی خواب بود. ۲۵پس شاگردان آمده او را بیدار کردند و گفتند: «ای استاد! ما را نجات بده که غرق می شویم.» ۲۶عیسی گفت: «ای کم ایمانان! چرا این قدر می ترسید؟» سپس برخاسته و به باد و بحیره فرمان داد و آرامش کامل برقرار شد. ۲۷شاگردان حیران ماندند و گفتند: «این چگونه شخصی است که باد و بحیره هم از او اطاعت می کنند؟»
۲۸هنگامی که عیسی به آن طرف بحیره، به سرزمین جَدَریان رسید، با دو مردی روبرو شد که از قبرستانها بر می گشتند و گرفتار ارواح شیطانی بودند. آن دو مرد چنان خطرناک بودند که هیچ کس جرأت نداشت از آنجا عبور کند. ۲۹عیسی دید که آن دو خطاب به عیسی فریاد می زدند: «ای پسر خدا، با ما چه کار داری؟ آیا به اینجا آمده ای تا ما را پیش از وقت عذاب دهی؟» ۳۰یک کمی دورتر از آن منطقه یک گلۀ بزرگ خوکها مشغول چریدن بود، ۳۱ارواح شیطانی التماس کنان به عیسی گفتند: «اگر می خواهی ما را بیرون کنی، ما را به داخل آن گلۀ خوکها روان کن.» ۳۲عیسی به آنها فرمان داد: «بروید!» وقتی ارواح شیطانی از بدن آن دو شخص بیرون شدند، به داخل خوکها رفتند. در همان لحظه تمام آن گلۀ خوکها از بالای تپه به بحیره خیز زده و در آب هلاک شدند.
۳۳مردان خوک چران فرار کرده به شهر رفتند و تمام واقعه را که ارواح شیطانی از آن دو شخص بیرون شده بود، برای مردم گفتند. ۳۴پس همۀ شهر به دیدن عیسی بیرون شدند. وقتی او را دیدند از او خواستند که منطقۀ شان را ترک کند.