چاپرښته ۲۰۲۵ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل
۱ پس از آن پولُس به دِربه و لِستره آمد. در لِستره دید که شاگردی به نام تیموتاووس در آنجا زندگی دارد که مادرش یک یهودی ایماندار به مسیح، ولی پدرش یونانی بود. ۲ همۀ ایمانداران ساکن لِستره و قونیه از او به نیکی یاد میکردند. ۳ پولُس میخواست که تیموتاووس را با خود ببرد، پس او را بهخاطر یهودیان آن منطقه، ختنه کرد زیرا همه میدانستند که پدر تیموتاووس یونانی است. ۴ آنها همچنان شهر به شهر میگشتند و تصمیمهایی را که رسولان و رهبران در اورشلیم گرفته بودند، به ایمانداران میرساندند تا مطابق آن عمل کنند. ۵ به این ترتیب ایمانداران در ایمان تقویت مییافتند و روز به روز تعدادشان بیشتر میگردید.
۶ وقتی آنها از فریجیه و ناحیۀ غلاطیه میگذشتند، روحمقدس مانع شد که کلام خدا را به ولایت آسیا موعظه کنند. ۷ وقتی به سرحد میسیه رسیدند، کوشش کردند که به ولایت بِتونیه بروند اما روح عیسی، یعنی روحمقدس، به آنها اجازه نداد که آنجا بروند. ۸ پس از میسیه گذشته به شهر تروآس آمدند. ۹ در همان شب پولُس یک مرد مقدونی را در رؤیا دید که ایستاده است و پیش او زاری کرده میگوید: «به مقدونیه بیا و به ما کمک کن.» ۱۰ همینکه پولُس این رؤیا را دید، ما بدون معطلی عازم مقدونیه شدیم، زیرا اطمینان یافتیم که خدا ما را خواسته بود تا به آنها نیز خبرخوش را برسانیم.
۱۱ بنابراین شهر تروآس را ترک کرده با کشتی مستقیم به ساموتراکی رفتیم و روز بعد رهسپار نیاپولیس شدیم. ۱۲ از آنجا به فیلیپی که شهر اول ولایت مقدونیه و از مستعمرههای روم بود، رفتیم. در این شهر چند روز اقامت کردیم. ۱۳ روز شنبه از دروازۀ شهر خارج شدیم و به کنار دریایی که فکر میکردیم محل دعای یهودیان باشد، رفتیم. در آنجا نشستیم و با زنانی که جمع شده بودند، صحبت کردیم. ۱۴ یک زن خداپرست به نام لیدیه که تکههای ارغوانی میفروخت و از اهالی شهر تیاتیرا بود، به صحبت ما گوش میداد که خداوند قلب او را باز کرد تا سخنان پولُس را بپذیرد. ۱۵ هنگامی که لیدیه و خانوادهاش تعمید گرفتند، او با اصرار از ما خواهش کرده گفت: «اگر باور دارید که من ایمان واقعی به عیسایمسیح دارم، پس بیایید و در خانه من بمانید.» لیدیه آنقدر اصرار کرد که ما هم قبول کردیم و رفتیم.
۱۶ یک روز چنین واقع شد، هنگامی که به محل دعا میرفتیم، با کنیزی برخوردیم که روحشیطانی داشت و فالبینی میکرد. او پول زیاد از راه فالبینی برای اربابان خود کسب مینمود. ۱۷ او پشت ما و پولُس به راه افتاده، فریاد میزد: «این مردان، خدمتگاران خدایمتعال هستند و راه نجات را به شما نشان میدهند.» ۱۸ چندین روز همین کار را میکرد تا بالاخره پولُس بیحوصله شده رو گشتاند و به آن روحشیطانی گفت: «به نام عیسایمسیح به تو فرمان میدهم که از او خارج شو.» در همان لحظه روح از کنیز خارج شد.
۱۹ وقتی اربابان کنیز دیدند دیگر امیدی برای بهدست آوردن پول نیست، پولُس و سیلاس را گرفتند و کشانکشان به بازار شهر نزد مقامات بُردند. ۲۰ آنها را پیش حاکمان رومی آورده گفتند: «این مردان یهودی هستند و در بین مردم شهر جنجال خلق کردهاند. ۲۱ آنها رسم و رواجی را به مردم میآموزند که عملی کردن و پذیرفتن آن برای ما که رومی هستیم، جایز نمیباشد.» ۲۲ مردم نیز در این حمله بر ضد پولُس و سیلاس شرکت کردند. پس حاکمان رومی لباسهای آنها را کشیدند و امر کردند که آنها را چوب بزنند. ۲۳ پس از لت و کوب زیاد آنها را به زندان انداختند و به زندانبان امر کردند که ایشان را با دقت تمام تحت نظر بگیرد. ۲۴ وقتی چنین امری داده شد، زندانبان آنها را در زندان داخلی بُرده و پاهای ایشان را در کُنده بسته کرد.
۲۵ نصف شب پولُس و سیلاس به درگاه خدا مشغول دعا بودند و سرود پرستشی میخواندند و زندانیان دیگر هم گوش میکردند ۲۶ که ناگهان زلزلۀ شدیدی رُخ داد. تکان زلزله آنقدر شدید بود که زندان را از تهداب به لرزه آورد. تمام دروازههای زندان در همان لحظه باز شدند و همه زنجیرهای زندانیان شکستند. ۲۷ وقتی زندانبان بیدار شد و دروازههای زندان را باز دید فکر کرد که زندانیان فرار کردهاند، پس شمشیر خود را کشیده میخواست خود را بکُشد. ۲۸ اما پولُس به صدای بلند گفت: «به خود ضرر نرسان، همۀ ما اینجا هستیم.» ۲۹ زندانبان چراغ خواست و با عجله داخل اتاق شد و در حالیکه از ترس میلرزید، پیش پاهای پولُس و سیلاس بر زمین افتاد. ۳۰ سپس آنها را بیرون آورد و گفت: «آقایان! چه باید بکنم تا نجات یابم؟» ۳۱ آنها جواب دادند: «به خداوند ما عیسایمسیح ایمان بیاور که تو با اهل خانهات نجات خواهی یافت.» ۳۲ آنگاه پیام عیسایمسیح را به او و همۀ اهل خانهاش رسانیدند. ۳۳ پس در همان موقع شب زندانبان آنها را بیرون آورد و زخمهایشان را شُست و او و خانوادهاش تعمید گرفتند. ۳۴ زمانی که زندانبان آنها را به خانۀ خود بُرد، برایشان غذا آورد و او و تمام اهل خانهاش از این که به خدا ایمان آورده بودند، شاد گشتند.
۳۵ وقتی صبح شد مقامات رومی چند نفر افسران را پیش زندانبان فرستاده، گفتند که آن مردان را آزاد کنید. ۳۶ زندانبان این خبر را به پولُس رسانید و گفت: «مقامات امر کردهاند که شما را آزاد کنم، پس بفرمایید و به سلامت بروید.» ۳۷ اما پولُس در جواب گفت: «آنها ما را که تابعیت رومی را داریم در مقابل همه و بدون محاکمه چوب زدند و به زندان انداختند و حالا میخواهند ما را مخفیانه بیرون کنند. نه، هرگز! خودشان باید بیایند و ما را از زندان بیرون کنند.» ۳۸ افسران گفتههای پولُس را به حاکمان رومی رساندند. وقتی آنها شنیدند که ایشان رومی هستند، بسیار ترسیدند. ۳۹ پس نزد پولُس و سیلاس آمده از ایشان عذرخواهی کردند و آنها را تا بیرون زندان همراهی کردند و از پولُس و سیلاس خواستند که شهر را ترک کنند. ۴۰ وقتیکه آنها از زندان بیرون آمدند به خانۀ لیدیه رفتند. پولُس و سیلاس پس از آن که ایمانداران را دیدند و به آنها دلگرمی دادند، آنجا را ترک کردند.